غم
غما اکنون دمی آرامگیر
دلم را نیست طاقت دگر
بکن رحمی به حال زار دل
جام اندوهش بنوش لختی دگر
چرا بر دل چنین آتش غم
مروت در دلت نیست مگر؟
بیا بگذر از این ماتم سراش
بنه اندوه را جائی دگر
بر او کافیست این بزم سیاه
به حد غایت این ایام سوزاند جگر....